گنجور

 
ایرانشان

چو هور از بر کوه زیور نهاد

سپاهی سوی کوهیان سر نهاد

زمین آسمانگون ز پولاد تیغ

ز گرد سپه بر سر کوه میغ

خروش پیاده رسیده به ماه

رخِ شید تیره ز خاک سیاه

سپه چون سوی کوهپایه رسید

از ایرانیان هیچ کس را ندید

چو آتش برون زد ز لشکر سمند

همی تاخت تا پیش کوه بلند

بن کوه بی انجمن یافتند

بسی خیمه های کهن یافتند

چنین گفت با لشکر خویش کوش

که دشمن همانا رمیده ست دوش

نباید شدن بر پی گمرهان

نباید که گردند جایی نهان

دهند این سپه را دگرباره کار

ز گردان بماند دل شهریار

چو بر کوه زد کوش را اسب دست

میان هر یکی را به رفتن ببست

ز هر سو سپاهی سوی آسمان

روان گشت مانند تیر از کمان

فزون آمد، افزونتر از سی هزار

پیاده که بر کوه رفت و سوار

پلنگ دلاور بر آن کوهسار

نبود آن چنان کآن دلیران کار

از آن کوه ترسنده گشتند باز

بسی اشتر و اسب گردنفراز

دل هر کسی تیزتر شد به جنگ

به چشمش چو هاموش شد آن کوه و سنگ

چو از کوه یک نیمه بگذاشتند

از ایران سپه نعره برداشتند

که «پیروز و آباد باد آتبین

همه ساله پیچان دل شاه چین»

خروش اندر آمد به گوش یلان

بدرّید گفتی دل بددلان

نمود آتبین شاه نیرنگ خویش

رها کرد پس هر کسی سنگ خویش

چو سنگ اندر آمد ز بالا به زیر

نه بد دل بماند و نه مرد دلیر

ببارید بر چینیان مرگ، سنگ

نه راه گریز و نه سامان جنگ

ز هول و خروشِ روان سنگها

گریزان سواران به فرسنگها

از آن بیکران لشکر پر ز جوش

فزونتر ز پانصد بماندند و کوش

نه بر کوه بر نامداری بماند

نه در کوهپایه سواری بماند

چو آن مایه لشکر به خسرو رسید

همی هر زمانش غم نو رسید

که از صد سوارش یکی رسته بود

چه رسته که او نیز هم خسته بود

همی گفت کاین سختی و بند چیست

که داند که راز خداوند چیست

به جان و سر نامور شهریار

به خون سرافراز نیو سوار

که سالی من آنجا درنگ آورم

مگر آتبین را بچنگ آورم

بخواهم از او کین فرزند خویش

همان کین مردان و گردان پیش

همی بود یک ماه در پیش کوه

مگر آتبین گردد از بدستوه

فرود آید از تیغِ آن کوهسار

بیابدش بر دشت و بر مرغزار

یکایک برآید بدو کامِ دل

برانگیزد از خون یارانش گل

نبود آتبین را بدان هیچ رای

بزد بر سر کوه پرده سرای

ز خیمه چنان شد سر تیغ کوه

که گفتی همه ساله بود آن گروه

فرود آمدندی چه روز و چه شب

وز آن کشتگان بستدندی سلب

برآمد بر این روزگاری نه دیر

دل هر دو لشکر شد از جنگ سیر