گنجور

 
ایرانشان

ستاره چو گشت از هوا ناپدید

سپیده ز سیماب لشکر کشید

خروش آمد از دیده ی کوهسار

که شاها، سپه را تباه است کار

که از چین سپاهی پیاده رسید

که شد بیشه از تیغشان ناپدید

بپرسید خسرو از آن دیده بان

که برخیر چندین چه رانی زبان

نگه کن که چونند و چندند مرد

کجایند و اکنون چه خواهند کرد

چنین پاسخ آورد کای شهریار

همانا فزون است پنحه هزار

هوا پر ز زوبین و پر خنجر است

همه دشت و بیشه پر از لشکر است

رسیدند نزدیک میلی زمین

پذیره شده لشکر شاه چین

به ایرانیان گفت خسرو به درد

که ما را چو چرخ روان خیره کرد

یکی چاره باید سگالید باز

که از رزم دشمن شوم بی نیاز

که ایشان نیایند فردا به رزم

می و جام و آرایش آرند و بزم

بفرمود تا رختشان هرچه بود

همه بر سر کوه بردند زود

بر آن کوه سی پاره سنگ کلان

به دندانه برداشتند آن یلان

پسِ سنگها شد نهان چند تن

دلیران جنگی و لشکرشکن

به هر جای بر دیده بانی نشاند

از آن پس یلانِ سپه را بخواند

بدیشان چنین گفت شاه آتبین

که ای سرفرازان ایران زمین

بدان کردم این، تا چو سالار چین

بیاید، نبیند مرا در زمین

درستی بداند که من با گروه

گریزان شدم بر سر تیغِ کوه

چو کوش از پس ما بیاید به جنگ

گشایند از این کوه سی پاره سنگ

امیدم چنان است کز چینیان

از این پس سواری نبندد میان

پیاده شود بی گمان ریز ریز

سواران از این سنگ گیرد گریز

پسندیده دیدند کردار اوی

همه شادمانه ز گفتار اوی

نشانی نهادند با دیده بان

ز گفتار آن نامور مرزبان

که چون کوه بینند گشته بنفش

ز رنگ درخشنده رخشان درفش

سپه را یکایک دهد آگهی

که «از چینیان دور شد فرّهی»

چو این گفته یابند مردان جنگ

گشایند دندانه ها زیر سنگ