گنجور

 
ایرانشان

همان گه بفرمود تا زآن گروه

تنی صد شدند از بر تیغ کوه

همی راه دشمن نگهداشتند

خروش از بر چرخ بگذاشتند

همان شب یکی کنده فرمود شاه

کشیدند بیل و تبرها به راه

بر آن ره یکی کنده کردند ژرف

درازا و بالا و پهنا شگرف

بنه بر سر کُه کشیدند نیز

جز از خیمه دیگر نماندند چیز

سوی کوه دیدند پر میوه دار

سراسر همه چشمه و مرغزار

به مژده سوی آتبین آمدند

همی زآسمان بر زمین آمدند

که این کوه سرتاسر آب و گیاست

به گیتی چنین جایگاهی کجاست

چنین داد پاسخ که گر کوش دوش

رها کرد ما را و شد سوی کوش

نکرد آفریننده ما را یله

ز یزدان نداریم هرگز گله

نبسته ست هرگز دری بر کسی

که نشگاد درها بر او بر بسی

چنین جای را کی تواند ستد

مگر بخت بد بر من آرد لگد