گنجور

 
ایرانشان

همان شب یکی بزمگه ساخت کوش

برآمد خروشیدن نای و نوش

به روی پسر جام می کرد یاد

به دیدار و رویش همی گشت شاد

اگر چند فرزند را روی زشت

به چشم پدر روی او چون بهشت

چو سرمست گشتند گُردان ز می

به فرزند گفت ای گو نیک پی

چه نیرنگ سازیم با آتبین

کز او تنگدل گشت شاه زمین

چنین داد پاسخ که شاها، تو دل

از این کار غمگین مدار و خجل

من این رنج بردارم از شهریار

از این ناسپاسان برآرم دمار

که ایشان بر آن کوهپایه برند

ندارند راهی کز او بگذرند

یکی راه دارند بر تیغ کوه

که دیو از گذشتن بماند ستوه

به ما چین کشد، تنگ و دشوار راه

نیاید بکار اندر آن جا سپاه

اگر شاه گیتی بفرمایدم

به یاری یکی لشکر آرایدم

برآرم پیاده برآن تیغ کوه

بدارم برآن ره گروها گروه

بدان تا به ما چین نیابند راه

ز بالا درآرم برایشان سپاه

به شمشیر بردارم او را ز جای

همه کوه سر بینی و دست و پای

ز گفتار او شاه چین شاد گشت

دلش گفتی از دشمن آزاد گشت

بدو گفت رای تو آباد باد

دل دشمن از تو بفریاد باد

همان گه به به مرد فرمود شاه

که یک نیمه از ساز و گنج و سپاه

ز اسبان، وز ریدکان سرای

ز خرگاه وز خیمه و چارپای

ز هرچیز کز چین بیاورده ایم

ز گنج بزرگان بیاگنده ایم

به فرزند من بخش یک نیمه زین

که اوی است سالار ماچین و چین

روان است فرمانش بر لشکرم

چه بر دوده و گنج و بر کشورم

بزرگان و به مرد برخاستند

بر او آفرین نو آراستند

نهادند سر بر زمین پیش کوش

همان پیش سالار پولادپوش

همان شب جدا کرد به مرد زود

ز گنج و ز هرگونه چیزی که بود

به کوش دلاور سپرد آن همه

شبان گشت کوش و بزرگان رمه

فرستاد بر راه چین ده سوار

همان شب چو باد دمان، شهریار

بدان تا پیاده و سواری که بود

به لشکرگه آیند مانند دود