گنجور

 
ایرانشان

چو مهر از سر کوه بنمود چهر

نهان گشت ماه از درخشنده مهر

بزرگان و دستور را پیش خواند

وزاین در فراوان سخنها براند

که کاری شگفت آمدستم به روی

از آن پیل‌دندان وارونه‌خوی

بدانید کآن سال کز چین سپاه

سوی پیلگوشان کشیدم به راه

به تاراج و کشتن چو بشتافتم

یکی خوب‌رخ دختری یافتم

خجل گشته خورشید و ماه از رخش

شکر یکبارگی پاسخش

پرستش بیاموختند نخست

دلم راه پیمان او بازجست

سر سال شد کودکی را درست

چو دیدمش، گشتم بر او بر درشت

سر و گوش او چون سر پیل بود

دو چشم از کبودیش چون نیل بود

چو دندان پیلان دو دندانش پیش

ز دیدار و چهرش دلم گشت ریش

شب تیره تا روز نگذاشتم

نهانی ز مردمش برداشتم

سوی بیشه بردم فگندمش خوار

بدان تا بدرّدش مردارخوار

بریدم سر مادرش را به تیغ

دریغ آن چنان خوب‌چهره، دریغ

کنون چون براندیشم از روزگار

جز آن نیست آن دیوچهره سوار

که یزدان مر او را نگهداشته‌ست

بر این سان به من برْش بگماشته‌ست

بدان تا جهانی بدانند باز

که در کار یزدان نهان است راز

دد و دام و ماهی و مرغ از نهاد

بپرورد مر بچّه را چون بزاد

چو من بچّه را دشمن انگاشتم

بیفگندم و خوار بگذاشتم

ز کارم بیازرد پروردگار

چنین پیشم آورد فرجام کار

به کام اندر آمد سرِ شست او

گرامی پسر کُشته بردست او

مرا با خداوند، پرخاش نیست

گنه را جز این هیچ پاداش نیست

نشانی دگر داشت بر کتف راست

که جز من نداند کسی کآن کجاست

نشان است مانند مُهری سیاه

نکرده‌ست کس در نشانش نگاه

من این راز برکس نکردم پدید

نه از من کس این گفته هرگز شنید

 
 
 
ربات تلگرامی عود