گنجور

 
ایرانشان

ز هر گونه گفتار، گوینده گفت

شه چین از اندیشه ی این نخفت

روانش همیشه در اندیشه بود

از آن بچّه کافگنده در بیشه بود

دلش ز آن، نشان داد هرگه درست

ورا راز گردون همی بازجست

که این دیو چهره ز پشت من است

که گفتم نژادش ز آهرمن است

جز آن نیست کافگندمش زار و خوار

در آن بیشه در پیش مردارخوار

چو بردادِ یزدان نکردم پسند

هم از وی رسانید بر من گزند

همه شب همی بود پیچان چو مار

گه اندر شگفتی گه اندر شمار

که چند است کآن کودک آمد پدید؟

که این روز زین سان کمر برکشید

چهل سال، سالش نباشد فزون

یکی بود همچو[ن] کُه بیستون