گنجور

 
ایرانشان

شه چین چو با لشکر آن جا رسید

چنان ساخته آتبین را بدید

هم از پشت شبرنگش آواز داد

که ای بدکنش ریمن بدنژاد

در این بیشه چندی توانید بود

چو آمد زمانه، ز چاره چه سود

سوی ره شتابد ز سوراخ مار

چو از وی برآرد زمانه دمار

چو بر آتبین افگنم چشم خویش

برانم بر او بی گمان خشم خویش

به جان برادر که شاه من است

به هر کار پشت و پناه من است

که زنده نمانم ز جمشیدیان

سواری که بندد به کینه میان

شما را همه پیش این شوربخت

بیاویزم از شاخهای درخت

کُشم هر گُره را به پادافرهی

فرستم به شهری سر هر مهی

چنین گفته بود آتبین با سپاه

که بر پاسخ او ببندند راه

بود کز شتاب اندر آید به آب

که از کار دیو است کار شتاب

چو لختی از این سو بیاید سپاه

برایشان بگیریم هر گونه راه

که اسبانشان خسته و مانده اند

ز چین روز و شب بیرکان رانده اند

بود کایزد پاک پرورگار

دگر بار از ایشان بر آرد دمار

شه چین از ایشان چو پاسخ نیافت

بر آشفت و سوی گذر گه شتافت

بدو گفت گوینده کای شهریار

در این روز تنگ است ما را شمار

به یکباره صد مرد نتوان شکست

فرو باید آمد بر این پهن دشت

یک امشب گر ایدر درنگ آوری

از آن به که نامت به ننگ آوری

که دشمن بسی کرده باشد بنه

به شب رفت خواهد همی یک تنه

به شبگیر ما بگذرانیم رود

از آن سو نیاییم از اسبان فرود

بسازیم بر پی چو تیر از کمان

بیابیم بر دشمنان بی گمان

هر آن گه که شد آتبین خود اسیر

بدوزیم پشت سپاهی به تیر

وگر بر لب رود گیرد درنگ

به کشتی توانی شدن سوی جنگ

چو گفتار گوینده بشنید شاه

همان جا فرود آورید آن سپاه