گنجور

 
ایرانشان

سپه را بدو داد هنگام خواب

به رفتن گرفتند گردان شتاب

چو یک نیمه از شب گذر، کوش

بزد نای رویین، برآمد خروش

دلیران به شمیر بردند دست

ز خواب گران چینیان نیمه مست

یکی بر ره بیشه آورد تگ

یکی را ز سستی نجنبید رگ

یکی راست ناکرده بر تن قبای

رسید اندر او نیزه ی جانگزای

یکی نانشسته به اسب نبرد

همی تیغ برّان به تن باز خورد

شبی بود با هول و با گیر و دار

نشد هیچ نرم آتش کارزار

چو شد روز سالار چین بنگرید

همه دشت پر کشته و خسته دید

بترسید و یکسر سپه را نیافت

بشد بر پی اش کوش و اندر شتافت

به لشکرگه چینیان بازگشت

سپاهش از آن ساز با ساز گشت

همه خواسته بر گرفت و بداد

بر او آتبین آفرین کرد یاد

یکایک ببوسید رویش به مهر

هنر گفت بهتر یلان را ز چهر

بدادش بسی جامه و سیم و زر

هم اسب و ستام و کلاه و کمر

بدان مایه لشکرش سالار کرد

ز ساز آن سپه را بی آزار کرد

همان روز آن جا بُنه برنهاد

همی رفت در بیشه مانند باد

چو ببرید از آن بیشه دو روز راه

به شادی فرود آمد او با سپاه

تنی چند از این مردم پیش بین

فرستادشان بر درخت آتبین

بدان تا گر آید ز دشمن سپاه

ببینند، آگاهی آرند به شاه