گنجور

 
ایرانشان

فرستاد و مرکوش را پیش خواند

ببوسید و نزدیک خویشش نشاند

بدو گفت کای نیک فرزند من

گرامیتر از خویش و پیوند من

تو آن کردی امروز با دشمنم

که خشنود گشت از تو جان و تنم

ببخشید چندانش از خواسته

که شد کار کوش از سر آراسته

بسی اسب بخشید و تیغ و سپر

کلاه و قبا و کیانی کمر

چنین گفت با مردمان آتبین

که امشب دژم بود سالار چین

هم امشب سوی بیشه باید کشید

به بیشه ز دشمن شدن ناپدید

نباید که فردا چو جنگ آورند

همه نام ما زیر ننگ آورند

بدو کوش گفتا جز این است رای

که از ما چو پردخته بینند جای

شود خیره دشمن بیاید ز پی

نه لشکر بماند نه سالار کی

اگر شاه لشکر سپارد به من

گزیده سواران این انجمن

برایشان من امشب شبیخون کنم

ز دشمن در و دشت پر خون کنم

که دشمن همه خفته باشند پاک

ندارد کس از ما به دل ترس و باک

ز گفتار او آتبین خیره ماند

بسی آفرین بر تن کوش خواند