گنجور

 
ایرانشان

یکی روز ناگاه سالار چین

یکی تاختن کرد بر آتبین

ز بیرون بیشه بدو باز خورد

برآمد ز ناگه ده و دار و بَرد

فزون آمد از چینیان ده هزار

ز ایرانیان بود سیصد سوار

یکی رزم ناگاه پیوسته شد

تنی چند از ایران سپه خسته شد

چو دید آن چنان آتبین از سپاه

بُنه سوی بیشه گسی کرد شاه

بجوشید و برگستوان برفگند

چو باد اندر آمد به اسب سمند

خروشید کای نامداران جنگ

یک امروزتان کرد باید درنگ

که گر سستی آرید در کارزار

نیابید از این دشمنان زینهار

وگر پیش دشمن بدارید پای

نباید بریدن امید از خدای

کز اوی است پیروزی و دستگاه

به لشکر که را کرد باید نگاه؟

که ایشان گنهکار و بدگوهرند

به فرمان ضحاک جادو سرند

بسا لشکر گشن از اندک سپاه

گریزند ناگاه از رزمگاه

بگفت این وز باد، اسب سمند

بر آن لشکر دشمنان برفگند

اگر گرز زد، مرد را کرد پست

وگر تیغ زد، سر بیفگند و دست