گنجور

 
ایرانشان

یکی کرد صندوق رویین بساخت

دگر نغز فوّاره‌ای برفراخت

یکی قفل پولاد برزد بر اوی

که نتوان گشادن کس از هیچ روی

چو پردخته شد کوش از آن آگهی

یکی جوی بنهاد بر هر دهی

پس آن ژرف صندوق را جایگاه

بفرمود کردن ز کوه سیاه

همی بود تا آفتاب از حمل

برآمد وز او دورتر شد رحل

سطرلاب آن گاه برداشت و گفت

به نام خداوند بی یار و جفت

نهاد اندرون جای صندوق سخت

به دست خود آن شاه پیروزبخت

ز صندوق برجَست هم در زمان

یکی آب بَر شُد سوی آسمان

ز فوّاره بر شد به سوی هوا

از آن شاد شد شاه فرمانروا

به جوی اندر افتاد و شد سوی ده

همی شادمان شاه و سالار و مه

بگشتی بر آن آب دو آسیا

ز نیرنگ آن شاه پُرکیمیا

پس آن ژرف صندوق در کوهسار

به آیین فروبست سخت استوار

چنان کرد جایش که از هیچ جای

بر آنجا نشایست رفتن به پای

به نوبت بفرمود شاه آنگهی

که یک روز و یک شب بَرَد هر دهی

نگهبان صندوق بگماشتند

که از دیو و مردم نگه داشتند

بدان ده که آن آب باز ایستد

مگر مهترش دارد آیین بد

بیایند مردان آن ده همه

پراگنده چون بی‌شبانان رمه

یکایک همه کوزه‌ای پُر ز آب

به فوّاره اندر کننده شتاب

بجنباند آنگاه قفلش سه بار

به نام خداوند بی جفت و یار

هر آنکس که آبش برآید به نام

شود مهترِ دِه بدو شادکام

بپرداخت صندوق و لشکر براند

شب و روز جز نام یزدان نخواند

 
 
 
کاشی‌چینی - بازی جورچین ایرانی