گنجور

 
ایرانشان

چو برگشتن آراست شاه و سپاه

زمین را ببوسید جابلق شاه

ورا گفت کای شاه آزاده‌خوی

نمانده‌ست کاری جز این آرزوی

که در کشورم روستایی‌ست خَوش

در او مردمانی همه شیرفش

همه ساله از آب‌تنگی دژم

جز از آب باران نبینند نم

که از فرّ سالار دانش‌پژوه

یکی آب پیدا شود پیش کوه

شود کشور آباد و من شادمان

برآساید از غم دل مردمان

مرا آرزو گردد از تو تمام

به گیتی بماندت جاوید نام

چو کوش سرافراز مر آن شنید

همانگه سپه را بدان سو کشید

یکی روستا دید همچون سراب

در و دشت و کهسار او خشک از آب

دو رویه ز هر روی شش پاره ده

مر آن هر دهی را همه مرد مه

که آن هر دهی بود مانند شهر

ز بازار، وز برزن و کوی بهر

همان بود کز آب بیمایه بود

ز باغ و ز کاریز بی‌سایه بود

بسی کرده بر راهِ سیل آبگیر

همه ساله زو خورده برنا و پیر

به نزدیک ایشان یکی کوه ژرف

که هرگز نبودی برآن کوه برف

رسیده سرش سوی ابر سیاه

وز آن روستا بود بر کوه، راه

 
 
 
جدول شعر