گنجور

 
ایرانشان

به راه بیابان به جایی رسید

که آبی که بود ایستاده بدید

کسانی که مصروع بودند و سست

به دل ناتوان و به تن نادرست

همه خنده ای خوش بر ایشان فتاد

به آب اندر افتاد مانند باد

چو مرده در آن آب بیهوش شد

ازآن آگهی چون برِ کوش شد

شتابان بیامد به دیدار آب

کشیدند بیرون هم اندر شتاب

منادیگری بانگ زد بر سپاه

که دارید از این آب خود را نگاه

مبادا کز این آب هرگز چشید

که پس چادر مرگ در سرکشید

بفرمود تا مردگان را ز آب

کشیدند هم در زمان بر شتاب

چو باد شمالی بر ایشان وزید

بهوش آمد و این شگفتی که دید؟

سبک گشته آن کس که بودی گران

به رنگ و به تن بهتر از دیگران

همه سستی و رنج از او گشته دور

شد آن ماتم سخت مانند سور

بفرمود تا ز اندلس هرکه هست

به تن سست و مصروع و بی پای و دست

بریدش برآن آب تا مرد سست

بشوید تن و زود گردد درست

بسی حوضها نام خود برنبشت

دگر کرد از این سان و دیگر بهشت

سلیمان گذر کرد روزی برآن

بدید آن همه حوضها بیکران

بفرمود تا آصف برخیا

که دانست کردن همی کیمیا

برآورد از آن شارستانی به رنج

نهاد اندر او هرچه بودش ز گنج

درآورد دیوارش از گِردِ آب

کشیده سر کنگره بر سحاب

نهادش به نیرنگ ازآن سان نهاد

که هرگز درش کس نداند گشاد

به دیوار او گر برآید همی

زند خنده بر روی مردم همی

بدان شارستان اندر افتد نگون

نداند کسی کان چرا است و چون

به گیتی مر او را نبینند باز

ندانست کس را که چون است راز

هرآن کس که او بگذرد بر درش

ز بانگ سگان خیره گردد سرش