گنجور

 
ایرانشان

برابر همی بود با سال هشت

سواری شتابان برآمد ز دشت

یکی نامه از تور شوریده هوش

که چندین چه باشی تو در بند کوش

که ایرج ز ما باژ جوید همی

سخنهای بیهوده گوید همی

نماید به ما بر همی مهتری

پدر داد ما را چنین کهتری

که او را به ایرانیان شاه کرد

مرا و تو را سر سوی راه کرد

برادر که از ما دو تن کهتر است

چرا او بجای پدر در خور است

اگر تو روا داری این بندگی

بمانی بدو تاج و فرخندگی

مرا نیست در دل چنین داستان

نباشم بدین کار همداستان

وگرنه سبک باش و نزد من آی

چو با من یکی گشته باشی به رای

به سوگند هر دو پساییم دست

که هرگز نباشیم ایرج پرست

که بهتر بود مرگ از آن زندگی

کجا کهتران را کنی بندگی

چو آن نامه سلم دلاور بخواند

بزد کوس و شبگیر لشکر براند

حصاری شد از ننگ و سختی رها

به زیر آمد از کوه چون اژدها

سپاه پراگنده آمد برش

بپوشید روی زمین لشکرش

همه اندلس باز تا باختر

گرفت و به پیروزی آورد سر

دگر باره ویرانی آباد کرد

به بخشش دل مردمان شاد کرد

به نیرو فزونتر شد از بار پیش

به مردان جنگاور و گنج خویش