گنجور

 
ایرانشان

فرستاد از ایرانیان دو هزار

به لشکرگه مردم کینه دار

بدان تا نیارد به تاراج کس

نباشد سپه را بدان دسترس

وزآن پس سوی شهر پیغام کرد

که شاه شما کارِ بس خام کرد

از او زیردستان خود خواستیم

بدان آرزو نامه آراستیم

مرا ناسزا گفت و شاه مرا

ز بن ننگرید او سپاه مرا

گناه از نخست از وی آمد پدید

که از رای شاه جهان سرکشید

چو بگذشتم از آب، کردم درنگ

مگر سرش برگردد از راه جنگ

دهد زیردستان ما باز جای

نبودش جز از رزم و پرخاش رای

سپه پیشم آورد و صف برکشید

کنون بودنی بود و بود آنچه دید

شما سربسر در پناه منید

همان در پناه سپاه منید

اگر بودی او بر شما مهربان

از او مهربانتر منم بی گمان

وگر با شما او نکوکار بود

خردمند بود و بی آزار بود

فریدون فرّخ بی آزارتر

خردمندتر، هم نکوکارتر

نه از بهر ویرانی آمد سپاه

جز از داد و بخشش نفرمود شاه

به چیز شما نیست ما را نیاز

همان به که این در گشایید باز

وگرنه ز ما رنج یابید بهر

اگر ما به شمشیر گیریم شهر