گنجور

 
ایرانشان

قراطوس را نامه‌ای کرد کوش

که ما را جهاندار با فرّ و هوش

سوی باختر زآن فرستاد زود

کزآن مرز یکباره برجست دود

چنان آرزو کرد، هر چند شهر

که دارد ز ویرانی و رنج بهر

شود یکسر آباد و مردم همه

سوی شهر خود بازگردد رمه

چو ایدر رسیدیم، جستیم کار

شنیدیم گفتار آموزگار

که آن مردمان اندر این کشورند

وز این پادشاهی همی نگذرند

کنون گر تو در بارهٔ  خسروی

سزد گر به گفتار من بگروی

فرستی مرآن مردمان را به جای

که شاهان ما را چنین است رای

زن و بچّه و خواسته هرچه هست

بدان مردمان بازداری تو دست

چو این کرده باشی به نزد من آی

که آرم به جای تو خوبی به پای

همه پادشاهی و گنج آنچه هست

سراسر به تو بازداریم دست

وگر سر بپیچی و گردن کشی

همه چادر مرگ بر تن کشی

ز ما زخم بینی گران‌تر ز کوه

که از رنج او کوه گردد ستوه

همان تیر پولاد همچون تگرگ

که سوفار او زهر و پیکانْش مرگ

درود از بزرگان ایرانیان

هم از شاه توران و ارزانیان

یکی نامور را گزین کرد و گفت

که با راه تو ایمنی باد جُفت

ببر نامه و پاسخ او بیار

سخن هرچه پرسد تو پاسخ بیار

چو ببرید دریا فرستاده مرد

سوی بارگاه وی آهنگ کرد

به شهری کجا قُرْطُبه داشت نام

قراطوس شاه اندر او شادکام

بدو آفرین کرد و نامه بداد

بفرمود تا ترجمان کرد یاد

چو آگاه گشت از سخن‌های کوش

بر آشفت و دیده دژم کرد زوش

فرستاده را گفت چندین سخن

نراند جهاندیده مرد کهن

چه مرد است این، وز که دارد نژاد

که بیداد گوید سخن‌ها نه داد؟

نبیره‌ست مر کوش را، شاه، گفت

نژادی که بر خیره نتوان نهفت

برادر پسر شاه ضحاک بود

چنان شاه خونریز و ناباک بود

شهنشاه مکران و ماچین و چین

یکی سهمگن مردِ جوینده کین

از آن پس که ضحاک را شاه گُرد

ببست و به کوه دماوند برد

بکوشید با شاه هفتاد سال

نیامد کس او را به مردی همال

چو یکچند از او بختِ بیدار، شد

به دست سپهبد گرفتار شد

به زندان شاه جهان بسته ماند

چهل سال کس نام او برنخواند

کنون شاه کردش ز زندان رها

بدادش بسی گوهر پُربها

سپه دادش و تخت و زرّین کلاه

سمیران و مغرب بدو داد شاه

یکی مرد با برز و گردنکش است

به هنگام کینه، کُهِ آتش است

اگر پند بپْذیری ای شهریار

نتابی ز هرچ او کند خواستار

که گر بر بتابی تو از او نخست

از آن پس کنی بندگی‌ها درست

نه پوزش پذیرد نه پرسدت گرم

نه هم دارد از مردمی‌هات شرم

قراطوس ز اوّل بترسید سخت

ز گفتار آن مرد بیدار بخت

بپرسید تا چند دارد سپاه

چو دارد چنین بر بدی دستگاه

بدو گفت هشتاد بارش هزار

فزون است برگستوان‌ور سوار

از ایران گزین کرده و ساخته

همه رزم را گردن افراخته

قراطوس بر وی بخندید و گفت

که خیره سری هیچ نتوان نهفت

مرا گر فزونی‌ست ششصد هزار

از این مایه‌ام کم نیاید سوار

از ایشان یکی و ده از دشمنان

ندارند ایرانیان را زیان

زمانه مر او را به تنگ آمده‌ست

که با این سپه سوی جنگ آمده‌ست

که ضحاک با فرّ و با برز اوی

بدان مایه‌ور لشکر و گرز اوی

ز ما جز درودی فزونی نجست

چرا رای شاه تو گشته‌ست سست

سیاهان مازندران سر بسر

نیارند از این آب کردن گذر

فرستاده گفت ای سرافراز شاه

به کار اندرون ژرفتر کن نگاه

من از پند راندم فراوان سخن

اگر بشنوی پند مرد کهن

بفرمود تا خادمان سرای

مر او را یکی خانه کردند جای

سه روزش گرامی همی داشتند

زمانیش بی‌بزم نگذاشتند

قراطوس با مردمان رای زد

سگالید هرگونه‌ای نیک و بد

نیامد مر او را همی هیچ رای

که آن مردمان را دهد باز جای

که پیوسته بودند با لشکرش

تهی ماند گفتی همی کشورش

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی