گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

چو آن جا رسی کشور آباد کن

چو آباد کردی همه داد کن

که چون داد یابد تو را زیر دست

جز از سایه ی تو نسازد نشست

ز بیداد هر کس گریزد همی

که بیدادگر خون بریزد همی

پسند جهان آفرین است داد

که بیداد هرگز به گیتی مباد

ز جایی که ویران شده ست و تباه

رها کن سه ساله خراجش مخواه

خورش بخش و گاو و خر و گوسفند

کز ایشان برآور شود کشتمند

به کار اندرون سخت هشیار باش

تن خویشتن را نگهدار باش

که مازندرانی همه بدرگ اند

به نیروی شیر و به خوی سگ اند

چو از راه داد و خرد بنگری

گزنده سگی به ز مازندری

چو گفتار خسرو بپایان رسید

جهاندیده کوش آفرین گسترید

پس از آفرین گفت ایدون کنم

که گیتی به کام فریدون کنم

بفرمود تا موبد موبدان

به پیش گرانمایگان و ردان

در آن پیشگه کوش را پند داد

پس از پند دادنش سوگند داد

که گردن نپیچد ز فرمان شاه

نه هرگز کند عهد و پیمان تباه

نبشتند خطی بر این داستان

که شد کوش بر گفته همداستان

بزرگان ایران همه تن بتن

گواهی نبشتند بر انجمن

چو پیمان و سوگند گشت استوار

بفرمود منشور او شهریار

نبشتند و مهرش نهادند به زر

نگین زد بر او خسرو دادگر

وزآن پس نهادند بر دست خوان

بزرگان ایران ز پیر و جوان

به خوردن نشستند با شهریار

فزون بود میخواره از ده هزار

به هنگام برگشتن از بزمگاه

قبا داد رومی و زرّین کلاه

همان تازی اسبان زرّین ستام

از آن بزم هر یک رسیده به کام

سوی خانه شد کوش شادان و مست

گرفته همی دست قارن به دست