گنجور

 
ایرانشان

فریدون فرزانه هر چندگاه

چو در کار آن مرز کردی نگاه

ز راه خدایی ندیدی روا

که باشد چنان بوم و بر بینوا

گنهکار پنداشتی خویشتن

که باشد پراگنده آن مرد و زن

چو آباد کردی به گنج و سپاه

دگر باره ویران شدی از سیاه

بدین سان همی بود تا سالیان

ز نوبی چو بسیار گشت آن زیان

فریدون در آن کار درماند و گفت

ز فرزانه این کار نتوان نهفت

جهاندیدگان را همه پیش خواند

ز کار سیاهان فراوان براند

که در کار این دیو چهره سپاه

بماندم، ندانم همی هیچ راه

شما هر کسی راه خویش آورید

ز دانش یکی بهره پیش آورید

بزرگان نهادند سر بر زمین

که ای نامور شاه با داد و دین

تو از ما و فرزانه داناتری

به کردارها بر تواناتری

تو شاهی و ما پیش تختت رهی

کمر بسته تا خود چه فرمان دهی

فریدون چنین گفت با مهتران

که گر من فرستم سپاهی گران

بدان کشور اندر نمانده ست ورز

که آباد جایی نمانده ست ورز

سپه چون فراوان نیابد خورش

ز پیگار و کوشش بتابد سرش

چو کمتر فرستم سپه را ز جای

همی با سیاهان ندارند پای

چه چاره سگالیم تا این گزند

شود دور از این مردم مستمند

سرافراز مردی و پهلونژاد

چنین گفت کای شاه با دین و داد

اگر چاره خواهی که آید درست

ستمکاره مردی ببایدت جُست

به زهره دلیر و به تن زورمند

نهادش درست و نژادش بلند

یکی سهمگن مرد پرخاشخر

به چهره ز هر دیو چهری بتر

سپاهش ده و ساز و خفتان جنگ

همان گرز و شمشیر زهر آبرنگ

به شاهی مرا او را دِه آن بوم و بر

که از بهر شاهی ببندد کمر

شب و روز تدبیر شاهان کند

همی رزم و رای سیاهان کند

ز دشمن بپردازد آن مرز و بوم

برآرد دمار از سیاهان شوم

نهد تخت و بنشیند او با سپاه

همی دارد آن پادشاهی نگاه

نه چون مهتری باشد آن سرسری

که برگردد از رزم و از داوری