گنجور

 
ایرانشان

چو گفتار آن مرد شیرین سخُن

یکایک شنیدند سر تا به بن

ز شهر و ز بازار و مردم که بود

سراسر هوای فریدون نمود

سپاهی ز فرمان برون برد سر

همه پاسخش تیغ و تیر و تبر

به لشکر چنین گفت شهری که شاه

گرفتار گشت و تهی ماند گاه

ندارد یکی نام برده پسر

که تاج پدر برنهادی به سر

ز بهر که پیگار و جنگ آوریم

جهان بر دل خویش تنگ آوریم

همی لشکری را بدادند پند

نیامد همی پندشان سودمند

چخیدن نیارست بازار و شهر

که یک بهر بودند و لشکر دو بهر

فرستاده را خوار کرد آن سپاه

نکردند گفتار او را نگاه

به سنگ و به دشنام بردند دست

جوان دلاور بجست و نخست

سوی قارن آمد بگفت آنچه دید

از ایشان دل پهلوان بررمید

سه ماه دگر کرد بر در درنگ

به شهر اندرون خوردنی گشت تنگ