گنجور

 
ایرانشان

چو از قلب، قارن بدید آن شکست

یکی اسب آسوده را برنشست

به قلب سپه برزد و حمله برد

سواری به هر زخم بشکست خرد

پذیره شدش کوش با لشکری

که خود لشکری بود از آن هر سری

یکایک سواران و ترکان چین

هم از پیش قارن شدندی کمین

تکان را همی هر گهی تاختی

روانش به زخمی بپرداختی

چنین تا ز ترکان فراوان سران

بکشت آن نبرده به زخم گران

وزان جای با گرز کوش سترگ

در ایرانیان اوفتاده چو گرگ

رمان لشکر از پیش او چون رمه

کجا گرگ بیند به روز دمه

دو لشکر ز ترکان چنان شد دژم

که گردون تو گفتی ببارید غم

چو شد زرد رنگِ رخ آفتاب

زمین را ز خون خوردن آمد شتاب

بهم باز خوردند دو رزمساز

یکی قارن و کوش گردنفراز

برآویختند آن دو جنگی بهم

شده خشک کام و شده تیز دم

سپهدار قارن چون بشناختش

چو آتش همی گرد بر تاختش

مر او را ندانست دارای چین

چو دید آن دلیری و مردی و کین

به دل گفت مانا که این قارن است

که گاه ستیزه کُه آهن است

برآویخت با او به تیغ و سنان

یکی بر سر و گاه بر بر زنان

چو قارن بدید آن دلیری ز کوش

شگفت آمدش زآن سواری و جوش

هم اندر زمان کوش چون پیل مست

درآمد یکی سفته زوبین به دست

بزد، پهلوان داشت پیشش سپر

نیامد بجز بر سپر کارگر

سپهدار زوبین بیرون کشید

بزد، سینه ی باره در خون کشید

به راه جگرش اندر آمد به ران

ز دست دلاور برون شد عنان

بیفتاد ز اسب اندر آمد به سر

بجَست از زمین شاه پرخاشخر

پیاده چنان پیش قارن دوید

که گفتی زمین را بخواهد درید

برآویخت با او پیاده بهم

خروشان و جوشان چو شیر دژم

سواران چین همچو آذرگشسب

رسیدند پیشش کشیدند اسب

شتابان به اسب اندر آورد پای

برآشفت آن شیر مردم ربای

بزد ران و مانند پرّنده باز

بر قارن آمد برآویخت باز

چو دید آن ستیزه ز دارای چین

بدو گفت گم بادی از پُشت زین

به گیتی ندیدم چو تو شوخ مرد

چو بازی نمایدت دشت نبرد

نزیبد تو را شهریاری و گاه

نه فرمان و گنج و نگین و کلاه

فریدون فرّخ سزاوارتر

که او چون سروش است و تو دیو نور

بگفت این و بر وی چنان حمله کرد

که بر روی گیتی برافشاند گرد

دلیران ایران پسِ پشت اوی

خروشان ز ترکان نهادند روی

بیکباره از بن بکندندشان

به لشکرگه اندر فگندندشان

چو نیرو گرفتند ایرانیان

برون شد سپاه تبت زآن میان

گریزان بگشتند از آن رستخیز

که پیروزی است ار بدانی گریز

شب آمد سپهدار پیروز و شاد

ز یزدان پیروزگر کرد یاد

به لشکرگه آمد به خوردن نشست

ز پیروزی و باده گشتند مست

فزون کشته بود اندر آن کارزار

ز چینی و مکرانیان سی هزار