گنجور

 
ایرانشان

دگر روز برداشت لشکر ز جای

جهان پر شد از ناله ی کوس و نای

دو لشکر برابر فرود آمدند

ز بیشه به هامون و رود آمدند

فرستاد کارآگهی شاه چین

بدان تا ببیند سواران کین

همه تا چه مایه سپاه آمده ست

سپهبد کرامی به راه آمده ست

بیامد سلیح و سپه دید و اسب

شتابان بشد همچو آدرگشسب

سپاه است، گفتا چو دریای چین

گرازان به رزم و شتابان به کین

زمین از گرانی و ساز یلان

بلرزید همچون دل بددلان

چنان بارگی برخروشد همی

که از گردشان مه بپوشد همی

سپهدارشان قارن تیره کیش

برادر مرآن را که آن بار پیش

تو او را چنان گرز بر سرزدی

همه لشکرش را بهم بر زدی

بدو گفت کوش این فرومایه مرد

بتر زآن خورد کآن برادرش خَورد

نه قارن بدو هیچ پیغام کرد

نه کوش اندر آن رزم آرام کرد