گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

بفرمود تا رفت نستوه پیش

بدو گفت کای مهتر خوب کیش

برو شش هزار از سپه برگزین

سواران و اسب افگنان گاه کین

نگه کن که کاری توان ساختن

که از چینیان کین توان آختن

کمر بست نستوه و لشکر براند

از ایشان یکی نیمه با خود نماند

دگر نیمه مر سرکشی را سپرد

بدو گفت کای نامبردار گرد

برو روی بنمای تا چینیان

بتازند و آرندت اندر میان

به رزم اندرون سستی آغاز کن

گریزِ بهنگام را ساز کن

طلایه چو بر پی بیامد دمان

چنان دان که بروی سرآمد زمان

ز من برگذر تا گشایم کمین

تو بر گرد شمشیر و برنه به کین

بگفت و کمین کرد جایی که شیر

برآن دشت گشتن نیارد دلیر

سپه شان به پیش طلایه رسید

چو آتش طلایه یکی بردمید

ز ترکان خروش آمد و دار و گیر

درخشیدن تیغ و باران تیر

سپاه فریدون چو زخم درشت

بدیدند، یکسر بدادند پشت

گریزان وزآن پس دلیران چین

چنین تا گذشتند نیز از کمین

سرافراز نستوه با آن سپاه

کمین برگشادند و بستند راه

سپاهِ گریزان ز پس کرد روی

بان دشت، خون اندر آمد به جوی

چو شیران آشفته بر کوفتند

گهی سینه و گاه سر کوفتند

شد از کُشته توده در آن یک زمان

تو گفتی شرنگ آمد از آسمان

دلیران ایران، چو تیره شبان

بیابند گرگان رمه ی بی شبان،

برآن دشمنان برگشادند دست

چو شیران زوش و چو پیلان مست

چو یک بهره کشتند از ایشان به تیغ

دگر بهره جستند راه گریغ

همی تاخت نستوه بر پی دوان

خوی و خون شد از باد پایان روان

چنین تا به لشکر گه چین رسید

ز خون رنگ گفتی به پروین رسید

فزون کشته بود از یلان سه هزار

همه دشت پر جوشن آبدار

سوی قارن آمد چنان تافته

به پیروزی و کام دل یافته

ببوسید یال و برش پهلوان

بیامد بجای نیایش نوان

همی گفت کای پاک نیکی شناس

بدین آرزو از تو دارم سپاس