گنجور

 
ایرانشان

سرِ ماه پیش گروهی رسید

کز آن سان دگر آدمی کس ندید

سرِ اسب و آواز مرغان خُرد

سکندر همه دل بدیشان سپرد

بدان تا بداند زبانشان مگر

بسی رنج دید و ندید ایچ بر

نه کس ترجمان یافت اندر میان

دژم گشت از او خسرو رومیان

چو شب تیره شد پیش یزدان بپای

همی گفت کای داور رهنمای

سزد گر بیاموزی آوازشان

مرا، تا شوم آگه از رازشان

ز من بنده گفتار ایشان مپوش

بود کآگهی یابم از کار کوش

چو گسترد بر دشت، خورشید، فر

سراسر زمین گشت همرنگ زر

سکندر بیامد به دیدارشان

همان گاه دریافت گفتارشان

بدانست کایزد گشاده ست راز

فرود آمد از اسب و بردش نماز

همی گفت کای پاک فریادرس

درِ بسته نگشایدم جز تو کس

بپرسید از ایشان ز کار خورش

که چون است و از چیست این پرورش

چنین داد پاسخ کسی ز آن میان

که ما را خورش هست از این ماهیان

ز تخم گیاه و ز میوه خوریم

چو یابیم از این هر سه برنگذریم

بدو گفت کاندر میان گروه

یکی مرد یابیم دانش پژوه

که بشناسد او روز نیک از گزند

بداند شمار سپهر بلند

وُ پیری هشومند با فرّهی

که دارد ز شاهان پیش آگهی

چنین داد پاسخ که ایدر کسی

نیابی که دارد ز دانش بسی

مگر آن که ایدر ز یک روزه راه

یکی دانشی هست همچهر شاه

هشومند پیری مهانش به نام

همانا بیابد از او شاه کام

یکی خانه کرده ست بر تیغ کوه

گزیده جدایی و دور از گروه

ز گنجی فزون آیدش خواسته

همه کار او خوب و آراسته

همه بودنیها بگوید درست

به دانش بر او کس فزونی نجست

سرِ سالِ نو ما همه همگروه

از ایدر بتازیم تا تیغِ کوه

بر آن پیرِ دانا ستایش کنیم

فراوان مر او را نیایش کنیم

هر آنچ اندر آن سال خواهد رسید

سراسر کند پیر، ما را پدید

درستی و بیماری و نیک و بد

فراخی و تنگی که ما را رسد