گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

سر داستانهای شاهان پیش

که خسرو همی داشتی پیش خویش

همه دانش و رای و فرهنگ و سنگ

همه چاره و پند و نیرنگ و رنگ

ز خواندن بیفزایدت رای و هوش

ز دیدن شگفت آیدت روی و گوش

نبشته به یونانی و پهلوی

چنین یافتم گر زمن بشنوی

که چون بر سکندر جهان گشت راست

یکی گرد گیتی همی گشت خواست

ز دارای ایران وز فور هند

بپرداخت گیتی به هندی پرند

سوی خاور آمد جهانجوی شاه

سپاهی که بر باد بربست راه

همی رفت تا پیش دریا رسید

که خورشید گردد از او ناپدید

لب ژرف دریا و مردم گروه

که گردد ز دیدارشان دل ستوه

برهنه سراپای و چرمی سیاه

بسان دل مردم کینه خواه

دهنشان و دندانشان همچو سگ

ز سگ برگذشتند، هنگام تگ

ز زوبینشان بود ساز نبرد

همی یکدگر را دریدند و خورد

سپاه سکندر بدیدند زود

ز زین هر یکی مر یکی را ربود

بخوردند بسیار مرد از سپاه

به زوبین بسی گشت مردم تباه

همی بر دریدند مانند سگ

نماندند گوشت و پی و پوست و رگ

سکندر سوی آسمان کرد روی

همی گفت کای چاره ی چاره جوی

تویی آفریننده ی نیک و بد

تویی پروراننده ی دام و دد

دل من بدین دشمنان شاد کن

سپاه مرا از بد آزاد کن

وز آن پس بفرمود تا چون تگرگ

ز پیکان برایشان ببارید مرگ

سپاهش به ترکش چو دست آختند

زمین از سیاهان بپرداختند

بکشتند چندان که دریا به رنگ

چو خون گشت، تیره شب آمد به تنگ

سپاه سیاهان پراگنده گشت

سکندر از آن جایگه درگذشت