گنجور

 
ایرانشان

یکی شاه بود اسطلیناس نام

زگنج و زدانش رسیده به کام

به شهری که خوانی همی قسطنات

یکی دیر پا کرده پیش فرات

از آن زرّ و گوهر که او برد کار

بدان دیر، تا کس نداند شمار

ستونی دگر شاه فرمانروا

برآورد سیصد گز اندر هوا

سرش چارسو همچو خوان از رخام

در او ساخته گور آن نیکنام

نهاده در او اسطلیناس شاه

بدان تا هوا دارد او را نگاه

طلسمی بکرده ز بالای گور

ز زرّ گرامی ستام و ستور

یکی دست او را عنان است بهر

دگر دست برداشته سوی شهر

بدان سام که مردم بخواند همی

کس او را جز از شه نداند همی

هر آن کس که دیده ست و داند درست

که گوینده زین بس درستی نجست