گنجور

 
ایرانشان

سواری که از چین فرستاده بود

به ایران و پندش بسی داده بود

بیامد، بیاورد یکسر نشان

ز شاه و دلیران و گردنکشان

چنین گفت کان شهریار بلند

ندارد سرِ رزم و رای گزند

به داد و دهش دل نهاده ست شاه

پراگنده بر گرد گیتی سپاه

به ایران همه کشور آباد کرد

جهان را پر از بخشش و داد کرد

به ایران زمین بر پراگند گنج

تهی کرد گنج و بکاهید رنج

شب و روز دل بسته در کار مرد

شکسته دلِ کین به آزار و درد

دل کوش از آن شادمان گشت و گفت

که با اختر نیک بادی تو جُفت