گنجور

 
ایرانشان

جهان را چو شعر سیه چاک شد

ز می مغز بی هوش و بی باک شد

دلش آرزوی نگارین گرفت

ستایش به چشم خمارین گرفت

فراوان بخواند و بجُستش بسی

نیارست گفتن مر او را کسی

سرانجام کز کارش آگاه شد

بپیچید و شادیش کوتاه شد

پشیمان شد و گریه آغاز کرد

درِ درد بر خویشتن باز کرد

سراسر مرا بود، گفت، این گناه

که گفتم ز ما آرزویی بخواه

کنون خواست، پادافره من کشید

ز خون چادر سرخ بر سر کشید

بیامدش نوشان بیدار بخت

که از خاک برخیز و بر شو به تخت

سرشت آمد اندر تو این بدخوی

همی کرد نتوان که یکسو شوی

نه دوری توان از نهاد و سرشت

نه زآن کایزدت داد بر سرنوشت

ز خوبان همی جُست پنهان نشان

ز شاه و دلیران و گردنکشان

فرستاد نزد همه سرکشان

به خان و به چین و به خاورستان

که خواهم همی از شما هر یکی

فرستید مهچهره دوشیزکی

ز هر مرز و بوم آنک بودند بزرگ

فرستاد دوشیزه هر سترگ

صد و بیست از آن ماهرویان گزین

رسیدند به درگاه دارای چین

بدید آن بتان را، نکردش پسند

به دیگر کسان دادشان هوشمند

مر او را بگفتند کای شهریار

یکی ماهروی است در قندهار

که از زلف او درع و جوشن کنند

به رخ تیره شب روز روشن کنند

به تخمه ز اهل کریمان نژاد

به خوبی تو گویی ز حوری بزاد

سراسر بگردند گرد جهان

نیابی به گیتی تو مانند آن

به بالا چو سرو و به دیدن سروش

خرامش چو طاووس و گفتار نوش

اگر شاه خواهد مرآن دخت را

نیابد جز او دیگری جفت را

فرستاد و آن ماهرخ را بخواست

بر خویش آورد و نیکو نشاخت

همی بستد و یک شب او را بدید

پسندش نیامد نه کس برگزید

نه جای نگارین گرفت هیچ کس

نه از سر برون آمد او را هوس

همی بود بی رنج و با ایمنی

روان پر ز اندیشه های منی

جز از شاه ایران ز کس باک نه

زمانه جز از نوش و تریاک نه