گنجور

 
ایرانشان

از آن ایمنی، راه کشّی گرفت

می و رامش ورای خوشّی گرفت

همی گفت چون من که دیده ست شاه

به فرّ و به تخت و به گنج و سپاه

که ضحاک با آن بزرگی و گنج

چنین تا از او مردم آمد به رنج

...................................

...................................

سپاهش دوباره شکستم به دشت

شد آگاه وز کار من برگذشت

وزآن پس بفرمود تا مرز چین

به جایی که دیدند ویران زمین

ز گنجش جهاندیده آباد کرد

دل زیردستان بدان شاد کرد

چو یکچند از این سان بپالود گنج

از آن نیز هم بر دل آمدش رنج

بسی بستد از مردمان خواسته

ز هر کس که بُد کارش آراسته

به کشور کجا مایه داری شنود

نه مایه رها کرد با وی نه سود

جهان کرد آباد از ایشان و گنج

چنین تا از او مردم آمد به رنج

چو گیتی چنان دید، گردن کشید

یکی چادر از کبر بر تن کشید

سر از چنبر بندگی دور کرد

زبان را به بیهوده رنجور کرد

چنین گفت با مردم بدسگال

که من خویشتن را ندانم همال

اگر خواهم آباد دارم جهان

وگر نیز ویران کنم ناگهان

همان زندگانی به دست من است

که مرگ از سر تیغ و شست من است

چو از من بود زندگانی و مرگ

جهان داشتن زین بشایی ببرگ

چو نادان ز غمری، و دانا ز بیم

بپذرفت گفتار دیو رجیم

به مغز اندرون بادساری گرفت

سخن گفتن کردگاری گرفت

نیارست گفتن کس از زندگان

که تو بنده ای هستی از بندگان

خداوند دانش خروشان ز کوش

کرا یافت فرزانه و تیز هوش

بپرسید از وی که من خود که ام؟

در این پهن گیتی ز بهر چه ام؟

تو، گفتی که، روزی دهی، خوردنیش

بدادی و چیزی ز گستردنیش

وگر مرد گفتی که هستی تو شاه

به شمشیر هندیش کردی تباه

ز بازاری و موبد و رهنمای

نیارست کس خواندش جز خدای

چهل سال از این سان همی راند کار

رسیده به کام دل از روزگار