خوش آمدْش بنشست بر کوه ژرف
پس افگند از آن شهر سنگی شگرف
بسی رنج بردند زآن چار ماه
سرکنگرهش برکشید او به ماه
رخامین یکی سنگ بر پای کرد
سر پیکر خویش را جای کرد
کف دست او باز کرده ز هم
بر او بر نبشته یکی بیش و کم
که این چهرهٔ کوش گردنکش است
که هنگام پیگار چون آتش است
ستانندهٔ تاج شاهان به گرز
گشایندهٔ خاور از فرّ و برز
بر آنجا نوشت آنچه خود کرده بود
همان شهر کاو بر سر آورده بود
بپرداخت از او مرد و زن سی هزار
کشاورز و بازاری و پیشهکار
ز کشور بیاورد و در شهر کرد
به مایه ز هر چیزشان بهر کرد
خورش داد و گاو و خر و گوسفند
به بازاری و مردم کشتمند
نهادند کوشان بدان شهر نام
برآوردهٔ کوش جویندهکام
که چینی همی خواندش فرونه
به انبوه شهری ز بار و بنه
سر سال فرمودشان تا همه
شود پیش آن پیل، مردم رمه
پرستشکنان پیش آن پیکرش
ستایش نمایند بر افسرش