گنجور

 
ایرانشان

فریدون فرّخ در این سالیان

کمربند نگشاده بود از میان

همی جُست ضحاکیان را درشت

از ایشان همی هر که را یافت کشت

یکایک بکند از بن و بیخشان

ز فرتر گرفتند تاریخشان

همی پانجده سال در دشت و کوه

شتابیده بود از پی آن گروه

گریزنده کنعان به دشت یمن

نهانی برون رفت با چندتن

دگر کس ز شمشیر او جان نبرد

تبه کرد چندان که نتوان شمرد

شنیدم کز آن تخمه هژده هزار

نر و ماده بی جنگ و بی کارزار

فریدون بیاورد و برد و بکشت

به کین نیاگان به زخم درشت