گنجور

 
ایرانشان

به دریا سوی مرز ماچین شتافت

کرا از جزیره بدان مرز یافت

ز هرگونه ای دادشان برگ و ساز

به سوی جزیره فرستاد باز

سه سال اندر آن مرز ماچین و چین

بر و بار برداشت پاک از زمین

ز تخم بهک هرکه را یافت نیز

همه مهتری داد و هرگونه چیز

فرستاد چندان ز پرمایه گنج

که بود از گرانیش دریا به رنج

جزیره شد آبادتر زآن که بود

به آب و به باغ و به کشت و درود

بزرگان ماچین چو دیدند داد

به طیهور خرسند گشتند و شاد

چنان دست کردند با او یکی

که با کوش از ایشان نماند اندکی

نکردند فرمانِ او زآن سپس

سپاه آن که بر در بماندند و بس

ز لشکر همی هر که را خواند پیش

ستمکاره خواندندش و زشت کیش

به خمدان همی بود با او سپاه

که همواره بودند بر بارگاه

ز دست سپاهش همی روز و شب

به دندان بخایید دست و دو لب