گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

به بر چون برافگند گردون گره

به بر درکشیدند گردان زره

سوی دسته ی تیغ بردند دست

سر هر ده از تن بریدند پست

بسی خار و خاشاک برتوختند

بلند آتشی را برافروختند

فروغ از سر کوه پرتاپ شد

همی روی دریا چو زر آب شد

چو کوش آتش تیز دید اندر آب

براندند چون باد اسب از شتاب

ز دریا برون رفت با آن سپاه

به سر برنهادند گردان کلاه

همه خفته بودند گردانِ بند

که دشمن شبیخون بر ایشان فگند

شب تیره ماننده ی جان دیو

ز دریا برآمد ز ناگه غریو

بجستند آسیمه دربندیان

ببستند بر کینه جُستن میان

به نزدیک دربند کس را یله

نکردند و بر کوه شد مشعله

چو بازارگان جنگ و آن جوش دید

خروشیدن لشکر کوش دید

فرستاد پنجاه تن را به زیر

همه رزم دیده جوان و دلیر

نهان کرده رخسار زیر زره

به دامن برافگنده بند گره

نهادند تیغ اندر آن مردمان

سرآمد به دربندیان در زمان

گشادند در بند و برشد خروش

سپیده ز دربند بگذشت کوش

سراپرده زد بر سر کوهسار

مرآن کوه را پست کرد و حصار

هم اندر زمان کرد کشتی گسی

بدان تا سپاه آید از چین بسی

طلایه برون کرد از راه شهر

ز گردان کرا از هنر بود بهر

به پنجم سواری ز گردان شاه

تنی صد همی برد با خود به راه

ز مردان گروهی و از چارپای

که بردارد آن کاروان را ز جای

بدان چارپایان برد سوی شهر

از آن ره زیان یافت سالار، بهر

ز ناگه طلایه بدو بازخَورد

به شمشیر از ایشان برآورد گرد

سه مرد دلاور فزونتر نَجست

سوی شهر تازان سراسیمه مست

ز طیهور بردند از آن آگهی

فرود آمد از غم ز تخت مهی

به دستور گفت این که بر ما رسید

ز کردار و رای تو آمد پدید

وگرنه کجا یافتی راه بند

ز بازارگان خاسته ست این گزند