گنجور

 
ایرانشان

بخواندی زمان تا زمان دخترش

که او بود همچهره ی مادرش

به نامش نخواندی جز از ماهچهر

خجل بود از آن روشنی ماه و مهر

ز مهرش دل کوش بیهوش گشت

سرش بار دیگر پر از جوش گشت

دلش چون شد از مهر او ناشکیب

سخن گفت و دادش فراوان نهیب

در گنج پرمایه را برگشاد

بسی چیز و پیرایه پیشش نهاد

هم از تخت دیبا هم از بوی خَوش

بدو گفت کز من تو گردن مکش

چو با من بسازی فزونتر دهم

جهان را به دست تو اندر دهم

دل من نخواهد، بدو گفت، شوی

نبیند مرا هیچ بیگانه روی

نشد هیچ خشنو به گفتار اوی

همی خوش نیامدش دیدار اوی

زمان تا زمانش برِ خویش خواند

سخنهای شیرین بر او بیش خواند

نهادی بسی زرّ و زیور برش

مگر سر درآرد بدان دخترش

زنان را فرستاد، گفتند نیز

نه شد هیچ رام و نه پذرفت چیز

چو کوش آن چنان دید دَم در کشید

که جز خامشی هیچ چاره ندید