گنجور

 
ایرانشان

چنین آمد از کوش نامه پدید

که نوشانِ دستور را برکشید

یکی دختر او نگارین به نام

به چهره چو ماه و به بالا تمام

همه رشک خورشید دیدار اوی

خرد در خور خوب رخسار اوی

زمین تا بگسترد جان آفرین

نان روی پیدا نشد در زمین

ز نوشان مر او را بخوبی بخواست

ز مهرش یکی آتش از دل بکاست

چنان شیفته شد چو او را بدید

که همچون کبوتر دلش برپرید

بپیوست با او شب و روز مهر

همی بود شادان بدان خوبچهر

پرستنده یکچند از او حنیان

وزان نیز کس را نیامد زیان

سر سال فرزندش آمد پدید

که فرزند از او زشتتر کس ندید

به دندان و گوش او پدر را بماند

ولیکن کس او را به مردُم نخواند

مر او را پدر نام کنعان نهاد

به دیدار او روز و شب بود شاد

پدر بود نمرود را او درست

که او خواند خود را خدای از نخست

چنان تخمه اندر جهان خود مباد

که نام خدایی به خود برنهاد

وزآن پس برآمد بر این سال چند

یکی دختر آمدش سخت ارجمند

ز مادر نکوتر به روی و به موی

یک داستان شد به بازار و کوی

مر او را انوشین همی خواند کوش

که نوشین لبان بود و خوشتر ز نوش

چو تن برکشیدی، نگارین بمرد

دل کوش گفتی به انده سپرد

ز مرگ نگارین چو دیوانه شد

ز هوش دل خویش بیگانه شد

بگسترد خاک و بر او بر نشست

میان را به موی نگارین ببست

خروشان همی بود و زاری کنان

به دندان دو بازوی خود را کنان

نخورد و نیاسود و کس را نگفت

شب تیره از غم زمانی نخفت

ز پای اندر آمد تن زورمند

رسیده به دریای مرگ و گزند

پزشکان به درمان کشیدند دست

به درمان، ز مرگ بد آیین که رست

مر او را همی داد دستور پند

همی گفت کای شهریار بلند

چه داری ز بهر نگارین تو پیش

به جای نگارین هزارند بیش

همی خویشتن رنجه داری به درد

شب و روز با انده و باد سرد

به شادی و کام و خورش دست یاز

که رفته نیاید به دست تو باز

شبستانِ تو پر ز خوبان چین

بجای نگارین یکی برگزین

تو با هر که شادان شوی یک زمان

نگارین همان است و دیگر همان

دلِ کوش از آن پندها رام شد

بخورد و برآسود و با کام شد

نگارینش هر گه که یاد آمدی

همه پادشاهیش باد آمدی

ز مهرش بخستی و بگریستی

بدان سختی اندر همی زیستی