گنجور

 
ایرانشان

از آن آتبین شادمان گشت سخت

جهان تیره گون گشت و بربست رخت

برون کرد پس جامه ی شاهوار

چو بازارگانان برآراست کار

همه شب همی تیز راندی و روز

فرود آمدی شاه لشکر فروز

به پرهیز خود را همی داشتند

همه مرز سقلاب بگذاشتند

رسیدند نزدیک دریای ژرف

خزان آمد و کوه بگرفت برف

چو بازارگانان بسیار ساز

ز سقلاب و بلغار گشتند باز

همه پیش دریا کشیدند رخت

به نزدیک آن شاه پیروز بخت

جهانجوی از ایشان سه کشتی خرید

به دریا درافگند و ره درکشید

همی راند پیوسته با آن گروه

زمانی ز رفتن نیامد ستوه

ز دریا برون شد به مرز خزر

نیارست بودن در آن دشت و در

دگر باره اسمه ز آن جا بجست

به دریای گیلان شد و در نشست

همی راند کشتی سه هفته فزون

به نزدیک آمل چو آمد برون

به بیشه درون رفت و پنهان ببود

از این زندگانی نگویی چه سود

اگر بد همان بودی اندر زمین

که آمد به روی گزین آتبین

همانا نماندی کسی بی گزند

نه کم سایه مردم نه شاه بلند

چه سخت است جان و تن آدمی

که از رنج و سختی نیابد کمی

ز بد، بی گمانی گریزنده به

همی با هزاران بلا زنده به

که خویشی ندارد کسی با خدای

نه آسانی افزون به دیگر سرای