گنجور

 
ایرانشان

بدو گفت طیهور کاکنون ز راه

بیندیش تا چون شود بی سپاه

که راه شما ایدر این است و بس

کجا پیل دندان نشانده ست کس

بدان راه رفتن نداردْت روی

که رنج آید از دشمن کینه جوی

چنین داد پاسخ که شاه آتبین

به کار اندر اندیشه کرده ست این

همی هرچه گویم بدین ره شویم

ز دشمن شب تیره ناگه شویم

خریدار گفتار من نیست هیچ

به راهی دگر باید او را بسیچ

مرا زآن فرستاد نزدیک شاه

که دارد کسان را که دانند راه

بدو گفت راهی دگر هست باز

ولیکن نه نزدیک، دور و دراز

یکی هول راه است با ترس و بیم

رسیدن به خشکی به یک سال و نیم

چو کشتی شب و روز گیرد شتاب

به یک سال و سه مه برانند از آب

یکی جای بینی پر از شهر و باغ

همه لاله باغ و همه سبزه راغ

نه اندر شمار همه کشور است

زمینی دگر، کشوری دیگر است

از آن مرز بازارگان هر کسی

به شهر من آیند هرگه بسی

از آن سالیان کایدر است آتبین

همانا نیامد کسی زآن زمین

از آن شهرها چون برانی دو روز

یکی راه بینی تو نادلفروز

سوی کوه قاف آید آن راه سخت

نبیند چنان راه را نیکبخت

به شش ماه اگر خود گذشتن توان

برنجد رگ و پی، بکاهد روان

چو گردد مر آن کوه بی بن دو شاخ

از آن پس جهان بر تو گردد فراخ

درآید به سقلاب و آباد روم

وزآن جا توان شد به هر مرز و بوم

مرا دل همی سوزد ای پاکدین

ز درد فرارنگ و شاه آتبین

هم از بهر پرمایه ایرانیان

کز این سبز دریای چون پرنیان

چگونه توانید بیرون برید

که سیمرغش از بر نشاید پرید

فراوان مرا هست دریا شناس

که از من به رفتن پذیرد سپاس

ولیکن یکی سالخورد است پیر

کمان کرده از رنج بالای تیر

خرد برده از مغز او روزگار

تن و دست و پایش بمانده ز کار

فراوان بر این راه بیرون شده ست

همانا که ده بار افزون شده ست

جز او کس نداند مر این راه را

همو بِهْ توان برد مر شاه را

گر ایزدش نیرو دهد یا توان

شما را برون بردن او به توان

بدو گفت کز فرّ فرخنده شاه

به ما بر سبک گردد این سخت راه

بزودی به آباد جایی رسیم

سوی مرز کشور خدایی رسیم

شتابان شد از پیش او کامداد

به مژده که خسرو تو را کام داد