گنجور

 
ایرانشان

از ایشان دژک گشت سالار کوه

فرع را بخواند از میان گروه

بدو گفت کز بیوفا آتبین

بزودی چه پیش آمدستم، ببین

همی تا ز پیوند بی رنگ بود

همی آتبین هم فرارنگ بود

ز دو خر پیاده بماندم کنون

تو بودی بدین کارها رهنمون

فرع رفت و از باربان بارخواست

ز شاه آتبین نیز دیدار خواست

چو در پیش او رفت و کرد آفرین

بدو گفت کای شهریار زمین

ز تو شاه طیهور رنجو ماند

که از دیدن چهر تو دور ماند

همانا برآمد چهل روز بیش

که تو شهریارا، نرفتیش پیش

چه رنج آید ای شاه، اگر هر دو روز

ببینی تو آن شاخ گیتی فروز

نه هر کس به گلبرگ دارد امید

بیندازد از دست بوینده بید

تو را گر خوش آید به دل دست بند

ز خانه بمانی نباشد پسند

جهان آفرین آن که جان آفرید

شب و روز از این سان جهان آفرید

که باشی همه روز با جام و نام

شب اندر شبستان شوی شادکام

مرا گفت شاه آتبین را بگوی

که یکباره از ما جدایی مجوی

فرارنگ اگر خود نبودی رواست

که دوری ز چهر تو از وی بهاست

خجل شد ز پیغام شاه، آتبین

به کاخ اندر آمد رخان پر ز چین

فرارنگ را بازگفت این سخُن

که طیهور بر ما چه افگند بن

فرارنگ گفت ای سرافراز شاه

تو آزار شاه از بنه خود مخواه

دل او نگه دار و ما خوارتر

به دیدار تو، شه سزاوارتر

همی باش با او همه روزگار

به میدان و چوگان و بزم و شکار

شب اندر به شادی سوی ما خرام

ز روز و ز شب بهره بردارد و کام

بدو آتبین گفت کای ماهچهر

دل سیر گشته ست گویی ز مهر

که از ما جدایی گزینی همی

نخواهی تو ما را که بینی همی

چنین داد پاسخ که آن دل مباد

که از دیدن روی تو نیست شاد

مه آن دیده بیناد گیتی بنیز

که دیدار تو نیست او را عزیز

ولیکن تو دانایی و پرخرد

ز تو کار وارون کی اندر خورد

بزرگان چه گویند بر انجمن

همه بازگردد نکوهش به من

که با دانش و رای شاه آتبین

هوا کرد بر شاه و بر ما گزین

خردمند باید که بیند ز پیش

زبان کسان باز دارد ز خویش

بدانست کاو راست گوید همی

جز از نام نیکی نجوید همی

چو روز آمد، آمد به نزدیک شاه

همی پوزش آراست پیش سپاه

گنهکار چون پوزش آرد پدید

اگرچه دروغ آن بباید شنید

و گر نشنوی بد فزونتر کند

تو را کار کینه زبونتر کند

کند آشکارا نهان دشمنی

ز دشمن که یابد به جان ایمنی

همه روزه با نای و با چنگ بود

چو شب گشت پیش فرارنگ بود

وز آن پس برآن بر نهادند کار

گهی بزم و گه گوی و گاهی شکار

گهی پیش طیهور فرخنده نام

گهی پیش شاه آتبین شادکام

فراوان براین سالیان برکشید

که روزی ز گردون گرانی ندید

چو ضحاک را سال هشتاد ماند

گذر کرد شاهیش و بیداد ماند

شد این پادشاهیش نهصد فزون

سرآمد همه جادوی و فسون