گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

ز شادی خورش خواست طیهور و می

به شمشیرِ می رنج را کرد پی

به رویش همه روز شادی نمود

همه خوبی و مهربانی فزود

کشیدند چندان برش پای رنج

که گفتی زمانه تهی ماند و گنج

برابر یکی کلبه بست از درخت

ز درگاه طیهور تا پیش تخت

گل و نسترن برهم آمیخت نیز

ز بالای تخت اندر آویخت نیز

وزآن پس شب و روز گستاخ وار

همی بود در بزمگاه و شکار

چنان مهربان شد همه کس براوی

که ببرید زن مهر و پیوند شوی

دوبار آتبین زآن سپس بزم ساخت

کزآن بزم خورشید گردون فراخت

گلستان بیاراست گاه بهار

به زرّینه و جامه ی زرنگار

میان گلستان بیاراست تخت

بگسترد جامه شه نیکبخت

بدان بزم شد شهریار بلند

همه جامه خاینده نعل سمند

چو دینار در پای اسبش بریخت

تو گفتی همه چرخ دینار بیخت

چنان دید در بخشش گنج رنج

کزآن مایه طیهور پر کرد گنج

ز فرزند و خویشان او کس نماند

که نه زرّ و گوهر بدیشان فشاند