گنجور

 
ایرانشان

دگر روز دستورش اندر رسید

بسی خوردنی پیش خسرو کشید

زمین را ببوسید و بردش نماز

بپرسیدش از رنج و راه دراز

بدو گفت با آتبین کار تو

نگویی که چون بود پیگار تو

سخنگوی نوشان زبان برگشاد

همه داستان دربدر کرد یاد

گله هرچه کرد از بهک یاد کرد

که بر ما و دیهیم بیداد کرد

یکی کرد با دشمنِ شاه دست

از این بود کز ما سواری نرست

وز ایشان سواری نخَست و نکشت

از ایرا که یکسر بدادند پشت

به خمدان مر او را بهک داد راه

به قصرین به گفتار او شد سپاه

زرایش چو ویران شد آن مرز و بوم

در این مرز برگشت بدخواه شوم

چرا نامه کرد او که من کردم این

کز آن شهر برگشت شاه آتبین

وگرنه همه چین بهم برزدی

نرفتی از آن شهر تا بستدی

چو دشمن به فرمان او گشت باز

نه آن هردوان را یکی بود راز

بدو گفت کوش این سخن رازدار

زبان را از این داستان بازدار