گنجور

 
ایرانشان

ز ماچین سر ماه نامه رسید

سوی آتبین، کاین شگفتی که دید!

به خمدان چرا کرد، باید درنگ

چو دانی که نتوان گشادن به جنگ

از آن شهر یکباره دیده بخواب

نگه کن سوی شهر دیگر شتاب

که چین با سپاه است و با ساز و گنج

به خمدان چرا برد بایدت رنج

پر از گنج کوش است شهر و حصار

که آسان توان یافت بی کارزار

چنان دان که بدخواه تو گشت سست

چو در دستِ تو گنج او شد درست

چو بر دوغ باشد تو را دسترس

فزونتر بود هر زمانی مگس

کند سیم، خمّیده را پشت راست

خمیده شود هر که را سیم کاست

سباهی روان را به رنج آورد

همی روی از ایران به کنج آورد

چو آن نامه برخواند خسرو به راز

پشیمان شد از نستدن ساو و باز