گنجور

 
ایرج میرزا

باز روز آمد به پایان شامِ دلگیر است و من

تا سحر سودایِ آن زلفِ چو زنجیر است و من

دیگران سر مست در آغوشِ جانان خفته اند

آنکه بیدارست هر شب مرغِ شبگیر است و من

گفته بودم زودتر در راهِ عشقت جان دهم

بعد از این تا زنده باشم عُذرِ تأخیر است و من

سُبحَه و سَجّاده و مُهری مرتّب کرده شیخ

تا چه پیش آید خدا یا دامِ تزویر است و من

از درِ شاهانِ عالَم لَذَّتی حاصل نشد

بعد از این در کنجِ عُزلت خدمتِ پیر است و من

با چنین رعنا غزالی خدعه ساز و عشوه باز

پنجه اندر پنجه کردن قوّۀ شیر است و من

هر گرفتاری کند تدبیرِ استخلاصِ خویش

تا گرفتارش شوم پیوسته تدبیر است و من

مَنعَم از کوشش مکن ناصح که آخِر می رسم

یا به جانان یا به جان میدانِ تقدیر است و من

تا نویسم شِمّه‌ای از شرحِ دردِ اشتیاق

از سرِ شب تا سحر اسبابِ تحریر است و من

شاه می خواهم که گوید در رخِ اعدایِ مُلک

قطع و فصلِ این دعاوی کارِ شمشیر است و من

در نظامِ امرِ کشور در رواجِ خطِّ عشق

آنکه بتواند سرافرازی کند میر است و من

خواجۀ اعظم نظام السّلطنه کز خدمتش

آنکه نازد بر زمین و آسمان تیر است و من

پیش اربابِ هنر در یک دو بیت از این غزل

قافیه گر شایگان شد عذر تقصیر است و من