باز روز آمد به پایان شامِ دلگیر است و من
تا سحر سودایِ آن زلفِ چو زنجیر است و من
دیگران سرمست در آغوشِ جانان خفته اند
آنکه بیدارست هر شب مرغِ شبگیر است و من
گفته بودم زودتر در راهِ عشقت جان دهم
بعد از این تا زنده باشم عُذرِ تأخیر است و من
سُبحَه و سَجّاده و مُهری مرتّب کرده شیخ
تا چه پیش آید خدایا دامِ تزویر است و من
از درِ شاهانِ عالَم لَذَّتی حاصل نشد
بعد از این در کنجِ عُزلت خدمتِ پیر است و من
با چنین رعنا غزالی خدعهساز و عشوهباز
پنجه اندر پنجه کردن قوّۀ شیر است و من
هر گرفتاری کند تدبیرِ استخلاصِ خویش
تا گرفتارش شوم پیوسته تدبیر است و من
مَنعَم از کوشش مکن ناصح، که آخِر میرسم
یا به جانان یا به جان. میدانِ تقدیر است و من
تا نویسم شِمّهای از شرحِ دردِ اشتیاق
از سرِ شب تا سحر اسبابِ تحریر است و من
شاه میخواهم که گوید در رخِ اعدایِ مُلک
قطع و فصلِ این دعاوی کارِ شمشیر است و من
در نظامِ امرِ کشور در رواجِ خطِّ عشق
آنکه بتواند سرافرازی کند میر است و من
خواجۀ اعظم نظام السّلطنه کز خدمتش
آنکه نازد بر زمین و آسمان تیر است و من
پیش اربابِ هنر در یک دو بیت از این غزل
قافیه گر شایگان شد عذر تقصیر است و من