گنجور

 
ایرج میرزا

دلا ز بختِ بدِ من علی قلی خان رفت

دریغ و درد که از دست بیست تومان رفت

روان شدست به رخسار اشکِ چون سیمم

از آن که سیمِ رهی با علی قلی خان رفت

شدم چو حضرتِ یعقوب مبتلایِ فِراق

از آن که یوسُفِ مصریِّ من به زندان رفت

به درد فاقۀ ما میر داد درمانی

خداش عمر دهد درد ما و درمان رفت

برفت سیم دگر بار سویِ او آری

عجب نباشد اگر سیم جانبِ کان رفت

نیافت دولت جایی جز آستان امیر

از آن بُوَد که چنین سویِ او شتابان رفت

چو کُلُّ شَی ءٍ قَد یَرجِعُ إِلی اَصلِه

شنیده بود سویِ اصلِ خویشتن زان رفت

علی قلی خان خوش رفت و در رکاب و عِنانش

به بدرقه ز من بینوا دل و جان رفت

به بیست منزلیَم میر داد اِنعامی

دریغ آن که به کف مشکل آمد آسان رفت

چه باک رفت گر از دست بیست تومانم

امیر رفت که سالی دویست تومان رفت

امیر رفت اگر سیمِ من رود گورَو

چه جای سیم بُوَد آن گَهی که خودکان رفت

امیر رفت که گویی ز سر برفتم هوش

امیر رفت که گویی مرا ز تن جان رفت

امیر رفت که هم سیم رفت و هم زر رفت

امیر رفت که هم آب رفت و هم نان رفت

امیر رفت که دانش برفت و بینش رفت

امیر رفت که بخشش برفت و احسان رفت

گذاشت دیدۀ یک شهر اشکبار و گذشت

نمود خاطر صد جمع را پریشان رفت

بزرگوارا قائم مقام گقت به من

مگر ز بختِ بدِ من علی قلی خان رفت

نه من مدیح تو از بهر سیم و زر گویم

تو دیر پای اگر این برفت یا آن رفت

پس از تو طبعم اقبال بر سخن نکند

سخن سرایی حیفست چون سخندان رفت

امیر رفت و عجیب این که زنده ام بی او

چگونه زنده بود آن تنی کز او جان رفت