گنجور

 
ایرج میرزا

ز درج دیده در آورده ام لَالی را

نثار مقبره ی درة المعالی را

گمان برم که برای چنین نثاری بود

که درج دیده بیندوخت این لَالی را

اگر نه دیده به من همرهی کند امروز

چه عذر آورم ای دوست دست خالی را

مثال روی تو در قلب ما به جاست هنوز

تهی نمودی اگر قالب مثالی را

چنان بریدی از ما که کس نشان ندهد

به هیچ طایری این گونه تیز بالی را

مرا ز مرگ تو قامت هلال وار خمید

بر آر سر بنگر قامت هلالی را

تویی که در رهِ تعلیم سهل بشمردی

مشقّتِ بدنی زحمتِ خیالی را

تویی که پیش تو آسان نمود و بی مقدار

عُلُوِ همت تو کارهای عالی را

عَلیَ التَّوالی در کار تربیت بودی

به جان خریدی رنج عَلیَ التَّوالی را

دو باب مدرسه ی دختران بنا کردی

بدون آن که کشی منت اهالی را

ترا به سایر زن ها قیاس نتوان کرد

به جای زر که خرد ماسه ی سفالی را ؟

چه شعله بود که ناگه نمود جلوه و سوخت

دل اَدانیِ این کشور و اعالی را

دقیقه‌ای ز خیالت فَراغِ بالم نیست

مگر به خواب ببینم فَراغِ بالی را