گنجور

 
اقبال لاهوری

از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیست

پیش محفل جز بم و زیر و مقام و راه نیست

در نهادم عشق با فکر بلند آمیختند

ناتمام جاودانم کار من چون ماه نیست

لب فروبند از فغان در ساز با درد فراق

عشق تا آهی کشد از جذب خویش آگاه نیست

شعله ئی میباش و خاشاکی که پیش آید بسوز

خاکیان را در حریم زندگانی راه نیست

جره شاهینی بمرغان سرا صحبت مگیر

خیز و بال و پر گشا پرواز تو کوتاه نیست

کرم شب تاب است شاعر در شبستان وجود

در پر و بالش فروغی گاه هست و گاه نیست

در غزل اقبال احوال خودی را فاش گفت

زانکه این نو کافر از آئین دیر آگاه نیست