گنجور

 
اقبال لاهوری

درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی

ندیمی کو که در جامش فرو ریزم می باقی

کسی کو زهر شیرین میخورد از جام زرینی

می تلخ از سفال من کجا گیرد به تریاقی

شرار از خاک من خیزد کجا ریزم کرا سوزم

غلط کردی که در جانم فکندی سوز مشتاقی

مکدر کرد مغرب چشمه های علم و عرفان را

جهان را تیره تر سازد چه مشائی چه اشراقی

دل گیتی انا المسموم انا المسموم فریادش

خرد نالان که ما عندی بتریاق و لا راقی

چه ملائی چه درویشی چه سلطانی چه دربانی

فروغ کار می جوید به سالوسی و زراقی

ببازاری که چشم صیرفی شور است و کم نور است

نگینم خوار تر گردد چو افزاید به براقی