گنجور

 
اقبال لاهوری

خوش آنکه رخت خرد را به شعله‌ای می سوخت

مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت

تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن

بهار خرقه فروشی به صوفیان آموخت

دلم تپید ز محرومی فقیه حرم

که پیر میکده جامی به فتوئی نفروخت

مسنج قدر سرود از نوای بی اثرم

ز برق نغمه توان حاصل سکندر سوخت

صبا به گلشن ویمر سلام ما برسان

که چشم نکته وران خاک آن دیار افروخت