گنجور

 
اقبال لاهوری

آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختی

در بیابان جنون بردی و رسوا ساختی

جرم ما از دانه ئی تقصیر او از سجده ئی

نی به آن بیچاره میسازی نه با ما ساختی

صد جهان میروید از کشت خیال ما چو گل

یک جهان و آنهم از خون تمنا ساختی

پرتو حسن تو می افتد برون مانند رنگ

صورت می پرده از دیوار مینا ساختی

طرح نو افکن که ما جدت پسند افتاده ایم

این چه حیرت خانه ئی امروز و فردا ساختی