گنجور

 
 
 
فخرالدین اسعد گرگانی

سمن بر ویس گریان بردل خویش

گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش

انوری

به جان آمد مرا کار از دل خویش

غمی گشتم زکار مشکل خویش

در آن دریا شدستم غرقه کانجا

بجز غم می‌نبینم ساحل خویش

به راه وصل می‌پویم ولیکن

[...]

امیرخسرو دهلوی

مرا کاری ست مشکل با دل خویش

که گفتن می نیارم مشکل خویش

خیالت داند و چشم من و غم

که هر شب در چه کارم با دل خویش؟

ز واپس ماندگان یادی کن آخر

[...]

ابن یمین

بغربت او فکند از منزل خویش

چنانک آگه نیم زاب و گل خویش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه