عشق است آتشی که بیکدم جهان بسوخت
در قصر دل فتاد و روان شاه جان بسوخت
گفتی ز عقل در مگذر راه دین سپر
کو عقل و دین که عشق هم این و همان بسوخت
ای فتنه زمانه و ای فتنه زمین
جانم مسوز ورنه زمین و زمان بسوخت
من خود شناسمت که ز انوار عارضت
یک شعله برفروخت یقین و گمان بسوخت
گفتی نوازمت چو بسازی بسوز عشق
والله در این امید توان جاودان بسوخت
عشق تو آتش است و دل بنده سوخته
آتش فتاده سوخته دل را روان بسوخت
جان حسین از غم عشقت بسوخت لیک
هرگز دلت نسوخت که آن ناتوان بسوخت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جانا غم فراق تو ما را چنان بسوخت
کزشرم آن مرا قلم اندربنان بسوخت
اشکی چو برق جست ز چشم چوابرمن
در رخت من فتاد و همه سوزیان بسوخت
زنهار هان وهان حذری کن زآه من
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.